روانشناسی بلوغ
روانشناسی بلوغ
سرکشی و حساسیت
سالهای بلوغ، سالهای سختی و مرارت والدین است. تماشای تبدیل کودکی شیرین و دوست داشتنی به نوجوانی بالغ و سرکش آسان نیست. تحمل ظاهر و حرکاتی مانند خوردن ناخن ها و دست کردن در بینی و جویدن پوست و ضرب گرفتن با انگشتان و پر سر و صدا راه رفتن و پای بر زمین کوبیدن و صاف کردن گلو و زیر چشمی نگاه کردن و بی اعتنایی و دهن کجی، صبر ایوب میخواهد.
از تماشای نوجوانمان که در رختخواب دراز کشیده و چشم به سقف دوخته و ساعتها عاطل و باطل وقتش را هدر میدهد نگران می شویم و تعجب می کنیم که چرا و چگونه فرزندمان حالی به حالی شده و لحظه ای دست از شکایت و غرولند بر نمی دارد. ناگهان می بینیم انگار چیزی نیست که راضیش کند، خانه را به هم می ریزد و هر بلایی که بگویی سر اتومبیل می آورد و پدر و مادر را به امل و قدیمی بودن و این قبیل حرفها متهم می کند.
همه زندگی در بگو و مگو و ناراحتی خلاصه می شود، جر و بحث انگار عادت مرسومی است. بیدار شدن در صبح و خوابیدن بی جنگ و دعوا در شب غیر ممکن می شود؛ از درسهایش عقب می ماند، موقع استحمام که می رسد انگار می خواهد کوهی را از جا بکند. همه کارش ضد و نقیض است: از یکسو بی نزاکت می شود و حرفهای تند و آن چنانی می زند و از سوی دیگر، از تعویض لباسهایش حتی در اتاق رختکن خجالت می کشد. از عشق و محبت حرف می زند، اما کمترین اخم مادرش را تحمل نمی کند. با همه بحث و بگو و مگو می کند و به کلمه ای از صحبتهامان گوش نمی دهد، با هر کس که بگویی سر دعوا دارد و با همه این تفاصیل به احدی جز خودش حق ناراحت شدن نمی دهد.
تنها مایه دلخوشی و شاید بهتر بگوییم نیم مایه دلخوشی ما این است که جنون و سرکشی اش از قانونی تبعیت می کند. رفتارش منطبق با رشد و بزرگ شدن است. راه تکامل را می پیماید. منظور از بلوغ و سالهای نوجوانی جز گذراندن این تحول نیست. شخصیتی شکل می گیرد و لازمه اش این تغییرات است: عبور از سازمان کودکی به سازمان نوجوانی و از آنجا به سازمان بلوغ. سالهای نوجوانی دوران سرکشی و سر به هوایی است که در آن نوجوان باید شخصیتش را بازسازی کند. باید خود را از قید پدر و مادر آزاد کند و هویت تازه ای بیابد، هویتی از آن خویش.
بعضی از نوجوانها با سئوالات بی جوابی روبه رو هستند، بی دوامی زندگی و جبر مردن فکر و ذکرشان را اشغال می کند، نمونه اش چند سطری است که از نامه یک دختر شانزده ساله برایتان انتخاب کرده ایم.
هرچه از شکوه و جلال زندگی بیشتر می خوانم، غمناک بودنش را | بیشتر احساس می کنم: زودگذری سالهای عمر، زشتی سن، پیرشدن، جبر مرگ، فكر الزام مردن لحظه ای از سرم بیرون نمی رود؛ زمان جلادی است که به تدریخ جان آدم را می گیرد. وقتی انبوه جمعیت را کنار ساحل دریا می بینم و یا زمانی که به تماشای مسابقه فوتبال می نشینیم از خودم می پرسم : راستی از میان اینها کدامشان زودتر و کدامشان دیرتر از سایرین خواهند مرد؟ چند نفر از آنها تا سال دیگر مرده اند؟ پنج سال آینده چی؟ ده سال بعد چطور؟ احساس می کنم فریادی از درونم بلند است: چگونه از زندگی لذت میبری وقتی میدانی عفریت مرگ در گوشه ای به کمین نشسته است؟
بسیاری از جوانها از وحشت مسایلی که آن را شخصی تلقی می کنند به خود می لرزند و نمی دانند که اضطراب و تردیدهاشان عمومی است. حالی کردنش دشوار است. هر نوجوانی باید شخصا با این مسایل برخورد کند. زمان و درایت می خواهد که بفهمند مسئله آنها مسئله همه است و آنچه از آن رنج می برند، درد بنی نوع آدم است.
همه نوجوانها در جستجوی هویت هستند. در آینه نگاه می کنند، و از خود می پرسند: «کیستم؟» مطمئن نیستند که چه می خواهند، اما می دانند که چه نمی خواهند. نوجوان از هیچ کس بودن می ترسد، از به جایی نرسیدن، از بی ارزش بودن و واقعی نبودن در هراس است. نافرمانی و تمرد می کند، اما قصدش آزار پدر و مادر نیست. می خواهد هویتش را، وجود خارجی داشتن و اختیارش را تجربه کند و در این راستا ضدیت طلبیش گاه به اوج می رسد. نوجوانی هنگام خرید لباس به فروشنده گفته بود: «ببخشید، اشکالی دارد که اگر پدر و مادرم از این لباس خوششان آمد آن را با لباس دیگری عوض کنم؟»
وظیفه نوجوان سنگین و زمانی که در اختیار دارد کوتاه است. در مدتی به نسبت کوتاه اتفاقات زیادی می افتد، ناراحتیهای روانی، تمایلات بی منطق، رفتارهای اجتماعی ناپسند و خود آگاهی دردناک. منظور بدی ندارد و با این حال بی نزاکت می شود، قصدی ندارد و با این حال زیرسیگاری را روی زمین می اندازد و نوشابه اش را با صدا هورت می کشد. دست و پایش بی اختیار به هر طرف که بخواهند حرکت می کنند.
رسانه های گروهی و وسایل ارتباط جمعی، از روزنامه ها و مجلات گرفته تا رادیو و تلویزیون با مسئله نوجوانها برخورد نادرست می کنند و از آن درامی وحشتناک می سازند. بزرگنمایی و مبالغه می کنند، از کاه کوه میسازند، روزنامه ها هرکدام در مقام پند و اندرز مطلبی می نویسند، از دوستان واقعی صحبت می کنند، طرز تنفس و مسواک زدن و نظافت باد می دهند. از جراحی زیبایی و بلند شدن قد و اضافه کردن وزن و رژیم لاغری و پرورش عضلات و شکل صحیح راه رفتن و هزاران توصیه دیگر حرف می زنند و با این همه نصيحت و نصیحت کننده، اگر نوجوان جان سالم به در برد راستی که شانس آورده است.
سالهای نوجوانی، دوران دشواری است، زمان سوء ظن، در خود به دیده تردید نگریستن و رنج بردن است. دوران آرزوهای دنیوی و شهوت و مجاهده و رنج و عذاب شخصی است، زمان ناسازگاری و 3 دمدمی مزاجی و دلسردی است. به گفته آنا فروید:
«ناسازگاری نوجوان و رفتار غیر قابل پیش بینی او طبیعی است. اگر با انگیزه هایش می جنگد و آن را قبول می کند. اگر در عین حال هم پدر و مادرش را می پرستد و هم از آنها متنفر است، اگر در برابر دیگران به هیچ وجه حاضر به تصديق حرف مادر خود نیست و با این حال به طور غیر منتظره با او درد دل می کند، اگر از دیگران تقلید می کند و در عین حال بی وقفه در جستجوی هویت خویش می گردد. اگر بیش از هر زمانی در زندگی آرمان گرایی می کند و در قالب هنرمندان می رود و سخاوت به خرج می دهد و از خود گذشته می شود و اگر بر عکس، خود محوری و نفس پرستی و حسابگری را انتخاب می کند، کاری طبیعی کرده است. اگر این رفتارهای ضد و نقیض در هر سن و سال دیگری غیر طبیعی قلمداد شود، در دوران بلوغ طبیعی است. شخصیتی در حال شکل گرفتن است و این شکل گیری به گذشت زمان احتیاج دارد. از تجربه و راهنمایی دیگران همکاری ساخته نیست؛ دورانی است که باید مسیر طبیعی خود را پشت سر گذارد.»
عاجز شده ام، عاشقم و با این حال پای دختری در میان نیست. زیر فشارم و راه خلاصی سراغ ندارم، مترصد کاری هستم، می خواهم تکان بخورم، عضلاتم را بیازمایم و قدرتم را احساس کنم. صحبت با پدر و مادرم بیفایده است. باید شخصا و نه به صرف حرف دیگران تلخی را از شیرینی تمیز دهم. گرسنه تجربه ام، تا جواب پرسشهای بی جوابم را پیدا کنم.»
«نظر خودم را بخواهید می گویم گرم و پرحرارت هستم، اما نظر معلمينم چیز دیگری است. به عقیده آنها من سرد و نجوش هستم. از همه شان متنفرم. تنها حرفی که درباره شان می توانم بزنم این است که:
مرده شور ترکیب همه شما از ما بهترها و عاقلترها را ببرد. هر قدر شما خوب هستید من هم خوب هستم.»، با کسانی که به من اطمینان دارند مشکلی ندارم، اما با آنهایی که می خواهند با من مثل یک شیء۔ بی جان روبه رو شوند آبم در یک جوی نمی رود. تنها خواسته ام این (2 است: آن طور که هستم قبولم کنید.»
هر نوجوانی خواسته ای دارد، گفتنش آسان است، اما رعایتش آنقدرها ساده نیست. وظیفه هر پدر و مادری است که با تحمل و شکیبایی فرزند نوجوانشان به او کمک کنند؛ باید تنهایی او را تأیید کنند و به آن احترام بگذارند. باید نارضایتی فرزندشان را بپذیرند و از دخالتهای بیجا خودداری کنند. همان طور که خليل جيبرات شاعر می گوید: «به خاطر خدا، نه از لخت بپرسید که لباست کجاست؟ و نه از بی خانه که خانه ات کو؟»
نوجوانها با همه چیزدانها و کسانی که مدعی همه چیزدانی هستند رابطه خوبی ندارند. تقریبا همه نوجوانها در برخورد با گرفتاریها احساس مشابهی دارند. در نظر آنها احساساتشان بدیع، شخصی و منحصر به فرد است. آن طور که گویی احساسشان به قدری خصوصی است که کسی قبلا آن را تجربه نکرده است. وقتی به آنها می گویی احساست را کاملا درک می کنم. من هم که سن تو بودم همین احساس را داشتم.» انگار که توهینی در حقشان کرده ای. وقتی به گمان خود فکر می کنند موجودات پیچیده و مرموز هستند. چه ناراحتی از این بیشتر که دیگران مدعی درک حال و روزشان شوند و آنها را ساده و بی آلایش توصیف کنند. فهمیدن اینکه نوجوان چه موقع انتظار درک شدن و چه زمان انتظار درک نشدن دارد وظیفه ظریفی است. واقعیت تلخی است که علی رغم همه داناییها نمی توانیم برای همیشه در نت نوجوانها مدبر و همه چیزدان باشیم.
پدری می گوید:
فرزند شانزده ساله من پسر جذابی است، اما خود را به سیمای دختران زشت آراسته است. از موهای بلندش حالم به هم می خورد شاید مسخره باشد. اما هر روز در این باره جنگ و جدل می کنیم.»
مادری می گوید:
دخترم بقدر یک ملکه لباس دارد و با این حال لباس پر زرق و برقی که می پوشد حال آدم را به هم می زند، واقعا که تحمل دیدنش را ندارم.»
مادرها و پدرهای سرتاسر گیتی …
از آنچه نمی فهمید انتقاد نکنید …
دخترها و پسرهاتان به ساز شما نمیرقصند.
پدری که از موی بلند پسرش ناراحت بود به او گفت:
«هفته پیش شوهرم از شدت عصبانیت اختیارش را از دست داد. گیتار پسرمان را خورد کرد و همه پوسترهای اتاقش را جر داد و بعد هم او را مجبور کرد که حمام بگیرد. خیلی ترسیده بودم. مانده بودم که چه کنم و چه بگویم. به اتاق خواب رفتم و در را قفل کردم. وقتی بیرون آمدم پسرم رفته بود. شوهرم همچنان خشمگین بود. از او پرسیدم: با این کار به کجا می رسیم؟ و شوهرم فریاد کشید: نمی دانم، مهم هم نیست؛ اما می دانم برایش مهم است و می دانم که نگرانی هلاکش می کند.»
هر پدر و مادر خردمندی می داند که جنگ و جدل با نوجوان چون جنگیدن با امواج خروشان دریا بی حاصل و نابخردانه است. شناگر ماهر در برخورد با امواج متلاطم دریا از تقلای بی حاصل دست می کشد، می داند که در این شرایط جنگیدن با امواج، راه رسیدن به ساحل نیست. به جای آن با حفظ آرامش خود را روی امواج شناور می کند و آنقدر استقامت به خرج می دهد تا به نقطه امنی برسد و جای پای محکمی پیدا کند. و به همین شکل، والدین هم باید در جریان زندگی مترصد فرصت و جای پای محکم باشند.